ایستاده و آرام از حسین پناهی اشعار پراکنده 43

حسین پناهی

آثار حسین پناهی

حسین پناهی

ایستاده و آرام

1 ایستاده و آرام

2 به سمت آینه می‌خزم

3 با اضطراب دلهره آور تعویض چشم ها

4 و تازه می‌شود دل

5 از تماشای دو مروارید درخشان

6 بر کیسه

7 ‌ی

8 پاره پوره‌ی صورتم

9 .

10 جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود

11 !

12 کدام بود؟

13 این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را

14 حرام دیدارش کردم؟

15 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

16 عشق را چگونه می شود نوشت

17 در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

18 که به غفلتِ آن سوال بی جواب گذشت

19 دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

20 وگرنه چشمانم را می بستم

21 و به آوازی گوش می دادم که در آن دلی می خواند:

22 من تو را، او را

23 کسی را دوست می دارم.

24 به آتش نگاهش اعتماد نکن

25 لمس نکن

26 به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند

27 به سرزمینی بی رنگ

28 بی بو ، ساکت

29 آری…

30 بگریز و پشت ِ ابدیتِ مرگ پنهان شو

31 اگر خواستار جاودانگیِ عشقی.

32 انسانم !

33 ساکت، چون درخت سیب !

34 گسترده، چون مزرعه ی یونجه !

35 و بارور، چون خوشه ی بلوط !

36 به جز خداوند،

37 چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود!؟

38 هرگز شیشه عطر از دستتان افتاده که بشکند؟

39 شیشه ی عطرم شکسته بود!

40 حیاط پر از بوی خدا شده بود!

41 ستاره ام – درشت و درخشان-

42 روبه رویم پشت به دیوار،

43 سر بر گریبان برده بود

44 و من در آغوش ماه

45 برای همیشه به خواب رفته بودم!

46 با گونه ی خیس و کبود سیزده سالگی ام

47 که جای آخرین بوسه ی مادرم بود!

48 “زنده یاد حسین پناهی”

49 کلماتی هست که می‌میرند

50 کلماتی هست که کلماتِ دیگر را می‌بلعند

51 کلماتی هست که با هیچ پاک‌کنی پاک نمی‌شوند

52 کلماتی هست که در خواب راه می‌روند

53 کلماتی هست که قلبشان از مشتشان بزرگتر است

54 کلماتی هست که مثلِ تخته‌سنگ‌های دامنۀ کوهستان

55 خیس از بارانِ شبانه‌اند

56 و در زیرِ نورِ ستارگان برق می‌زنند

57 کلماتی هست که هیچ‌وقت به دنیا نمی‌آیند

58 کلماتی هست که چشمِ دیدنِ کلماتِ دیگر را ندارند

59 کلماتی هست که مادر ندارند

60 کلماتی هست که خود را می‌سوزانند

61 کلماتی هست که فرصتِ گریه کردن ندارند

62 کلماتی هست که بستگی دارند

63 کلماتی هست که کلماتِ دیگر را کول می‌کنند

64 کلماتی هست که سرِ زا می‌روند

65 کلماتی هست که تنهایند

66 کلماتی هست که دزدیده می‌شوند

67 کلماتی هست که دل را به لرزه می‌اندازند

68 کلماتی هست که بعد از بیانشان سیگار می‌چسبد

69 (اشعار حسین پناهی)

70 چقدر شبیه مادرم شده ام

71 چرا نمی شناسی ام ؟!

72 چرا نمی شناسمت ؟

73 می دانم که مرا نمی شنوی

74 و من این را از سیبی که از دستت افتاد ؛ فهمیدم

75 دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و

76 به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند

77 با توام بی حضور تو

78 بی منی با حضور من

79 می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند

80 همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم

81 و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم

82 و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند

83 نخ های آبی ام تمام شده اند

84 و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند .

85 باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !

86 حق با تو بود

87 می بایست می خوابیدم

88 اما چیزی خوابم را آشفته کرده است

89 در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام

90 با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان

91 کاش تنها نبودم

92 فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟

93 کاش تنها نبودی

94 آن وقت که می توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند

95 بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند

96 می دانی ؟

97 انگار چرخ فلک سوارم

98 انگار قایقی مرا می برد

99 انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و

100 مرا ببخش

101 ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟

102 می شنوی ؟

103 انگار صدای شیون می اید

104 گوش کن

105 می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد

106 اما به جای آن

107 می توانم قصه های خوبی تعریف کنم

108 گوش کن

109 یکی بود یکی نبود

110 زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه

111 به جای خواندن آواز ماه خواهر من است

112 به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن

113 به جای پختن کلوچه شیرین

114 ساده و اخمو

115 در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند

116 صدای شیون در اوج است

117 می شنوی

118 برای بیان عشق

119 به نظر شما

120 کدام را باید خواند ؟

121 تاریخ یا جغرافی ؟

122 می دانی ؟

123 من دلم برای تاریخ می سوزد

124 برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند

125 برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند

126 گوش کن

127 به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت

128 حق با تو بود

129 می بایست می خوابیدم

130 اما مادربزرگ ها گفته اند

131 چشم ها نگهبان دل هایند

132 می دانی ؟

133 از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است

134 کودک

135 خرگوش

136 پروانه

137 و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که

138 بی نهایت

139 بار

140 در نامه ها و شعر ها

141 در شعله ها سوختند

142 تا سند سوختن نویسنده شان باشند

143 پروانه ها

144 آخ

145 تصور کن

146 آن ها در اندیشه چیزی مبهم

147 که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را

148 در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند

149 یادم می اید

150 روزگاری ساده لوحانه

151 صحرا به صحرا

152 و بهار به بهار

153 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

154 عشق را چگونه می شود نوشت

155 در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

156 که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

157 دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

158 وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند

159 من تو را…

160 او را…

161 کسی را… دوست می دارم

162 “حسین پناهی”

163 (از مجموعه ستاره)

164 به ساعت نگاه می کنم:

165 حدود سه نصفه شب است

166 چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم

167 و طبق عادت کنار پنجره می روم

168 سوسوی چند چراغ مهربان

169 وسایه های کشدار شبگردانه خمیده

170 و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

171 و صدای هیجان انگیز چند سگ

172 و بانگ آسمانی چند خروس

173 از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام

174 و خوشحال که هنوز

175 معمای سبز رودخانه از دور

176 برایم حل نشده است

177 آری!از شوق به هوا می پرم

178 و خوب می دانم

179 سالهاست که مرده ام

180 من زندگی را دوست دارم

181 ولی از زندگی دوباره می ترسم!

182 دین را دوست دارم

183 ولی از کشیش ها می ترسم!

184 قانون را دوست دارم

185 ولی از پاسبان ها می ترسم!

186 عشق را دوست دارم

187 ولی از زن ها می ترسم!

188 کودکان را دوست دارم

189 ولی از آینه می ترسم!

190 سلام را دوست دارم

191 ولی از زبانم می ترسم!

192 من می ترسم ، پس هستم

193 این چنین می گذرد روز و روزگار من

194 من روز را دوست دارم

195 ولی از روزگار می ترسم!

196 دنیا را بغل گرفتیم

197 گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

198 خوابمان برد

199 بیدار شدیم

200 دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!

201 “حسین پناهی”

202 پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم

203 با پاهای کودکی ام!

204 عطر پریکه ها

205 مسحور سایه ی کوه

206 که می‌برد با خود رنگ و نور را!

207 پولک پای مرغ

208 کفش نو

209 کیف نو

210 جهان هراسناک و کهنه

211 و

212 آه سوزناک سگ!

213 سال های سال است که به دنبال تو میدوم

214 پروانه زرد،

215 وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب می‌پری

216 و همچنان..

217 (اشعار حسین پناهی)

218 با مرجان‌ها در عمق دریاها لرزیدیم

219 با کوسه ها خروارها تُن آب را باله زدیم

220 با امواج به ساحل‌ها کوبیدیم

221 دنیای سرخ و سیاه خزه‌ها را بر صخره‌ها روییدیم

222 با ابرها بارها با پرنده‌ها بر شاخه‌ی نارون‌ها قاقار کردیم

223 ترکیدیم با انارها و سیرسیرک‌ها

224 وزیدیم…

225 ترسیدیم…

226 درخشیدیم…

227 و درخشیدیم با ستارگان نیمه شب تا کجا… کجا !

228 می‌بینی؟ می‌بینی تا کجا می‌رفتیم و برمی‌گشتیم !

229 اکنون چنگ می‌زند بر نم روح انسانی رویاهایمان

230 خزه‌های سبز سفر

231 خیس باران به سوی پنجره‌های مه گرفته سرازیر می‌شویم

232 می‌بینی تا کجا با آب آمده‌ایم!؟

233 با قایق بی پارو!؟

234 خوابم می‌آید…

235 نه

236 از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است…

237 خیلی زود…

238 (اشعار حسین پناهی)

239 با تو

240 بی تو

241 همسفر سایه خویشم

242 و به سوی بی سوی تو می آیم

243 معلومی چون ریگ

244 مجهولی چون راز

245 معلوم دلی و مجهول چشم

246 من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو

247 سپرده ام

248 و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام

249 ای همه من

250 کاکل زرتشت

251 سایه بان مسیح

252 به سردترین ها

253 مرا به سردترین ها برسان

254 “حسین پناهی”

255 (کاکل / از مجموعه ستاره)

256 به ساعت نگاه می کنم

257 حدود سه نصف شب است

258 چشم می بندم که مبادا چشمانت را

259 از یاد برده باشم

260 و طبق عادت کنار پنجره می روم

261 سو سوی چند چراغ مهربان

262 و سایه ی کشدار شبگردان خمیده

263 و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

264 و صدای هیجان انگیز چند سگ

265 و بانگ آسمانی چند خروس

266 از شوق به هوا می پَرم، چون کودکی‌ ام

267 و خوشحال که هنوز

268 معمای سبز رودخانه از دور

269 برایم حل نشده است

270 آری، از شوق به هوا می پرم

271 و خوب می دانم

272 سال هاست که مرده ام…!

273 “حسین پناهی”

274 و رسالت من این خواهد بود

275 تا دو استکان چای داغ را

276 از میان دویست جنگ خونین

277 به سلامت بگذرانم

278 تا در شبی بارانی

279 آن ها را

280 با خدای خویش

281 چشم در چشم هم نوش کنیم.

282 “حسین پناهی”

283 (شبی بارانی ، از مجموعه: ستاره)

284 وقتی ما آمدیم

285 اتّفاق اتفاق افتاده بود!

286 حال

287 هرکس

288 به سلیقه خود چیزی می‌گوید

289 و در تاریکی گم می‌شود

290 هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد

291 امشب دلی کشیدم

292 شبیه نیمه سیبی

293 که به خاطر لرزش دستانم

294 در زیر آواری از رنگ ها

295 ناپدید ماند!

296 “زنده یاد حسین پناهی”

297 (از مجموعه ستاره)

298 پدرم می‌گوید: کتاب!

299 و مادرم می‌گوید: دعا !

300 و من خوب می‌دانم

301 که زیباترین تعریف خدا را

302 فقط می‌توان از زبان گل‌ها شنید …

303 “حسین پناهی”

304 قرینه است ،

305 این درخت ُ آن درخت ،

306 بر آبی بی انتهای بالاتر !

307 تنها جای تو خالی ست ،

308 سبزه قبای خواب ُ خیال ِ من !

309 و دوباره خش خش ِ گربه ی یاد ِ تو

310 که به حیاط ِ دلم برگشته است !

311 می نشینم

312 و در جمعیت نیمه روشن ِ آن سوی پنجره

313 در ایستگاه دنبال کسی شبیه ِ تو می گردم . . .

314 و خوب می دانم که کسی کـَس نمی شود

315 زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه انسانی دیگر نیست !

316 پس بازی ها فقط یک بازی اند ُ همین !

317 با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم

318 و از او دور می شوم . . .

319 و هر چه دورتر می شوم ،

320 شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود . . .

321 و باز سکوت !

322 “حسین پناهی”

323 جالب است

324 ثبت احوال

325 همه چیز را

326 در شناسنامه ام نوشته است

327 بجز احوال ام!

328 “حسین پناهی”

329 بی شک جهان را به عشق کسی آفریده‌اند،

330 چون من که آفریده‌ام از عشق

331 جهانی برای تو !

332 “زنده یاد حسین پناهی”

333 به خانه می رفت

334 با کیف

335 و با کلاهی که بر هوا بود

336 چیزی دزدیدی ؟

337 مادرش پرسید

338 دعوا کردی باز؟

339 پدرش گفت

340 و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد

341 به دنبال آن چیز

342 که در دل پنهان کرده بود

343 تنها مادربزرگش دید

344 گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

345 و خندیده بود

346 بی تو

347 نه بوی خاک نجاتم داد

348 نه شمارش ستاره ها تسکینم

349 چرا صدایم کردی

350 چرا ؟

351 سراسیمه و مشتاق

352 سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی

353 نشان به آن نشان

354 که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت

355 و عصر

356 عصر والیوم بود

357 و فلسفه بود

358 و ساندویچ دل وجگر

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر