-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟
2 چشم درشت خونین،ای ماه سوگواران!
3 از خاک بر جبینت خورشیدها شَتک زد
4 آندم که داد ظلمت فرمان تیر باران
5 رعنا و ایستاده،جان ها به کف نهاده،
6 رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران
7 ای یار،ای نگارین!پا تا سر تو خونین!
8 ای خوش ترین طلیعه از صبح شب شماران!
9 داغ تو ماندگار است،چندانکه یادگار است،
10 از خون هزار لاله بر بیرق بهاران
11 یادت اگرچه خاموش،کی می شود فراموش؟
12 نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران
13 هر عاشقی که جان داد،در باغ سروی افتاد،
14 برخاک و سرخ تر شد خوناب جوی باران
15 سهلش مگیر چونین،این سیب های خونین
16 هر یک سری بریده است بر دار شاخساران
17 باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ
18 خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران
19 باران خون و خنجر،گفتی و شد مکرر
20 شاعر خموش دیگر! (باران مگو،بباران!)
21 حسین منزوی
22 رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد
23 اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد
24 تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را
25 دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد
26 با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم
27 سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟
28 ای تو پرستارشبان تلخ بیماریم! بیمارم
29 عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمی گیرد؟
30 بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مطرود،
31 دل از بهشت خلد می گیرد دل از حوا نمی گیرد
32 می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست،
33 می گیرد از من تحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟
34 آیا گذشتند آن شبان بوسه وبیداری و بستر؟
35 دیگر سراغی خواهش جسمت از آن شب ها نمی گیرد؟
36 دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟
37 یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو بالا نمی گیرد؟
38 هر سوکه می بینم همه یاس است و سوی تو همه امید
39 وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟
40 حسین منزوی
41 شود تا ظلمتم از بازي چشمت چراغاني
42 مرا درياب ، اي خورشيد در چشم تو زنداني !
43 خوش آن روزي كه بينم باغ خشك آرزويم را
44 به جادوي بهار خنده هايت مي شكوفاني
45 بهار از رشك گل هاي شكرخند تو خواهد مرد
46 كه تنها بر لب نوش تو مي زيبد ، گل افشاني
47 شراب چشم هاي تو مرا خواهد گرفت از من
48 اگر پيمانه اي از آن به چشمانم بنوشاني
49 يقين دارم كه در وصف شكرخندت فرو ماند
50 سخن ها برلب «سعدي» قلم ها در كف «ماني»
51 نظر بازي نزيبد از تو با هر كس كه مي بيني
52 اميد من ! چرا قدر نگاهت را نمي داني؟
53 حسین منزوی
54 درياي شور انگيز چشمانت چه زيباست
55 آن جا كه بايد دل به دريا زد همين جاست
56 در من طلوع آبي آن چشم روشن
57 ياد آور صبح خيال انگيز درياست
58 گل كرده باغي از ستاره در نگاهت
59 آنك چراغاني كه در چشم تو برپاست
60 بيهوده مي كوشي كه راز عاشقي را
61 از من بپوشاني كه در چشم تو پيداست
62 ما هر دُوان خاموش خاموشيم ، اما
63 چشمان ما را در خموشي گفت و گوهاست
64 ديروزمان را با غروري پوچ كشتيم
65 امروز هم زان سان ، ولي آينده ما راست
66 دور از نوازش هاي دست مهربانت
67 دستان من در انزواي خويش تنهاست
68 بگذار دستت راز دستم را بداند
69 بي هيچ پروايي كه دست عشق با ماست
70 حسین منزوی
71 اي گيسوان رهاي تو از آبشاران رهاتر
72 چشمانت از چشمه سارانِ صافِ سحر با صفاتر
73 با تو براي چه از غربت دست هايم بگويم ؟
74 اي دوست ! اي از غم غربت من به من آشناتر
75 من با تو از هيچ ، از هيچ توفان هراسي ندارم
76 اي ناخداي وجود من ! اي از خدايان خداتر!
77 اي مرمر سينه ي تو در آن طرفه پيراهن سبز
78 از خرمن ياس ، در بستر سبزه ها دلرباتر
79 اي خنده هاي زلال تو در گوش ذرات جانم
80 از ريزش مي به جام آسماني تر و خوش صداتر
81 بگذار راز دلم را بداني : تو را دوست دارم
82 اي با من از رازهايم صميمي تر و بي رياتر
83 آري تو را دوست دارم ،وگر اين سخن باورت نيست
84 اينك نگاه ستايشگرم از زبانم رساتر
85 حسین منزوی
86 چه گرمی ، چه خوبی ، شرابی ؟ چه هستی ؟
87 بهاری ؟ گلی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟
88 چه هستی که آتش به جانم کشیدی ؟
89 سرود خوشی ؟ شعر نابی ؟ چه هستی ؟
90 چه شیرین نشستی به تخت وجودم
91 خدا را ، غمی ؟ التهابی ، چه هستی ؟
92 فروغ که از چشم من می گریزی ؟
93 و یا ای همه خوب ، خوابی ؟ چه هستی ؟
94 شدم شاد تا خنده کردی به رویم
95 تو بخت منی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟
96 لب تشنه ام از تو کامی نگیرد
97 فریبی ؟ دروغی ؟ سرابی ؟ چه هستی ؟
98 تو از دختران ترنج طلایی ؟
99 و یا از پری های آبی ؟ چه هستی ؟
100 تو را از تو می پرسم ای خوب خاموش
101 چه هستی ؟ خدا را جوابی ، چه هستی ؟
102 حسین منزوی
103 عشقت آموخت به من رمز پريشاني را
104 چون نسيم از غم تو بي سر و ساماني را
105 بوي پيراهني اي باد بياور ، ور نه
106 غم يوسف بكشد ، عاشق كنعاني را
107 دور از چاك گريبان تو آموخت به من
108 گل من غنچه صفت ، سر به گريباني را
109 آه از اين درد كه زندان قفس خواهد كشت
110 مرغ خو كرده به پرواز گلستاني را
111 ليلي من ! غم عشق تو بنازم كه كشي
112 به خيابان جنون ، قيس بياباني را
113 اينك آن طرف شقايق ، دل من مركز سوزش
114 داغ بر دل بنهد لاله ي نعماني را
115 همه ، باغ دلم آثار خزان دارد ، كو ؟
116 آن كه سامان بدهد اين همه ويراني را
117 ( اشعار حسین منزوی )