ز تاب عنبر با تاب بر سهیل از ازرقی هروی قصیده 43

ازرقی هروی

آثار ازرقی هروی

ازرقی هروی

ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن

1 ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن

2 چه حلقه ای ؟ که معلق نهاد دام بلا چه عنبری ؟ که معنبر نمود اصل فتن

3 گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر گهی ز برگ بنفشه است لاله را خرمن

4 مرا ز آتش و یاقوت عارض و لب او شدست جزع بآب فسرده آبستن

5 بر غم خسته دلم یک زمان جدا نشود دهان او ز سر زلف و زلف او ز دهن

6 زرشک هر دو همی جان و دل براندازم اگر چه عاشق این هر دوم بجان و بتن

7 بهار نقش سپهر جمال او دارد شبی ز خوشۀ سنبل ، مهی ز برگ سمن

8 مهی بزیر شبی مشک بوی نور افزای شبی بگرد مهی سیم رنگ سایه فگن

9 خیال روی وی اندر بهار دیدۀ من بتی شدست که جانست پیش او چو شمن

10 ز بسکه خون بربایم بناخن از مژگان ز روی ناخن من بر دمد همی روین

11 لگن ز زردی من زعفران سوده شود چو دست شوی ز دستم فرو شود بلگن

12 چهار چیز ورا از چهار چیز آمد که هست هر یک از آن نادر زمان و زمن

13 ز عقد لؤلؤ دندان ، ز برگ لاله دهان ز شاخ سنبل گیسو ، ز پاک نقره ذقن

14 مرا ز سنبل او نال گشت سرو سهی مرا ز لالة او شنبلید شد سوسن

15 مرا ز لؤلؤ او جزع گشت مروارید مرا ز نقرة او گشت زر سبیکة تن

16 ایا فراخته تیغ جفا ز بد عهدی بزن ، که زخم ترا صبر من بسست مجن

17 دریغ : کز سخن دلفریب رنگینت نخست روز بعهد بدت نبردم ظن

18 اگر تو تیر جفا را دلم نشانه کنی بجان خواجۀ فاضل نگویمت که : مزن

19 حکیم سید ابوالقاسم ، آنکه شهر سرخس ز قدر او بفلک بر همی کند مسکن

20 نبشته سیرت او را زمانه بر ارکان نهاده همت او را سپهر بر گردن

21 اگر غرایب عقلی ز زخم فکرت او بگرد پیکر خود پرده بندد از جوشن

22 خدنگ فکرت او دیدۀ غرایب را کند بنیزه و پیکان چو چشم پرویزن

23 چو گرم خواهد گشتن ز زخم پنداری که مغز گردد در استخوان او روین

24 اگر بآینه در بنگرد مخالف او خیال رویش خیزد بپیش او دشمن

25 ز بس توان و بلندی همی تفکر را ستاره ای شود اندر سپهر جان روشن

26 ایا گزیده خصالی ، که برد باری را بزیر طبع تو یزدان پدید کرد وطن

27 ز طبع و لفظ تو در سپید در دریا ز دست و کلک تو یاقوت سرخ در معدن

28 که گفت دانۀ یاقوت زیر آتش تیز خنک بود ، چو هوا ، روز برف ، در بهمن؟

29 اگر بر آتش طبع تو برنهی یاقوت ز تفتگی ز میانش برون جهد روغن

30 ز ذل خویش شود رسته خصمت از خواری ز بی تنی نتوان بست ذره را بر سن

31 بزیر خاک درون شاخ خیزران گردد ز بهر عشرت تومار قیر گون گرزن

32 اگر چه مایة اهریمنست کفر و ضلال بنور رای تو دین دار گردد اهریمن

33 ز بهر زخم بلا بر تن مخالف تو سلیح و گرز شود تار و پود پیراهن

34 ز بس بلا که سلب بر تنش نهاده شود بروز مرگ وصیت کند بترک کفن

35 خجسته خامۀ تو ، ناخریده در ثمین چو زر ساو شدست از برای نقد شمن

36 کبوتریست که بر چنگ و مخلب شاهین براه دیده ز ژاغر برافگند ارزن

37 سرشک سرخ شود در کنار چشم صدف گیاه سبز شود در مسام کوه عدن

38 ز روزی زرد شود در دهان شب بکمین بدیده عنبر سارا بر آرد از مکمن

39 بزرسا و چو مشک از دهان نافه ربود بسیم سوخته منقوش کرد پیراهن

40 ز قدر خویش ندارد خبر که بی خبرست ز زر زمین و ز دانش دل و ز روح بدن

41 سرش پدید شود چون ز تن ببری پست تنش ندارد سر تا نبریش بر تن

42 عجب تر آنکه : چو آهن بدو فرو بردی بعقد لؤلؤ زو یاره برگرفت آهن

43 بمار زرین ماند بنوک سر پران که جان جهل ز شخصش همی کند گلشن

44 بدست اندر گفتی که قرصة خورشید بباغ لفظ ز انجم همی کند گلشن

45 ایا سپهر بزرگی ، چه عذر دانم خو است ؟ که سیرت تو گران کرد بار من بر من

46 گرم زمانه تهی دست کرد ، پر دارم دلی گشاده ز اندیشهای مستحسن

47 کمند صبر مرا نرم تر ز موم شود اگر زمانه شود تند کرۀ تو سن

48 سخن شناسی و دانی که من چه گفتستم سخن شناس شناسد بها و قدر سخن

49 همیشه تا نبود لاله در دهان صدف همیشه تا ندمد لؤلؤ از کنار چمن

50 بکام زی و بشادی بمان و خرم باش ولی بناز و بشادی ، عدو بگرم و حزن

عکس نوشته
کامنت
comment