1 زلف سیهش، آتش بیداد برآورد دود از شکن طرّهٔ شمشاد برآورد
2 برخاست مرا از قفس سینه صفیری شور از دل مرغان چمن زاد برآورد
3 رخساره نمودیّ و مرا مردمک چشم در دیده سپندی شد و فریاد برآورد
1 شد جان و هوش و صبر و خرد را ز کار دست مشکل دهد دگر به هم این هر چهار دست
2 دست ای سبو مکش ز حریفان درین خمار تا عهد کهنه تازه نمایم بیار دست
1 باشد رگ هر برگ چمن، دام هوسها رشک است به آزادی مرغان قفسها
2 کوتاهی پرواز بود لازم هستی پیچیده به بال و پر ما، تار نفسها
1 مژده یاران که ازین منزل ویران رفتم رستم از جسم گران، از پی جانان رفتم
2 ای هزاران هوادار نفیری بزنید جستم از قید قفس، سوی گلستان رفتم