ز زلف تو رگی با جان و دل پیوسته می از جامی غزل 677

ز زلف تو رگی با جان و دل پیوسته می بینم

1 ز زلف تو رگی با جان و دل پیوسته می بینم ولی سررشته امید ازو بگسسته می بینم

2 عنان دل نمی بینم به دست خویشتن زان دم که گرد گل تو را از سنبل تردسته می بینم

3 قدم لام است و بالایت الف زان دوست می دارم بلا را کاندرو لام و الف پیوسته می بینم

4 به سینه زخم تیغت تا فراهم آمد از مرهم در شادی و راحت بر دل و جان بسته می بینم

5 چنان شد گرمرو گلگون اشک امشب که پیش او براق برق سیر آه را آهسته می بینم

6 بیا ای مرهم راحت که از تیغ فراق تو جگرها چاک و دلها ریش و جانها خسته می بینم

7 کجا رستن توانی جامی از شوخی که زلفش را کمند گردن مردان از خود رسته می بینم

عکس نوشته
کامنت
comment