- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟ هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند
2 میکنم ترک هوای سر زلف تو و باز باد میآید و این سلسله میجنباند
3 اشک من آنچه ز زار دل من میگوید راست میگوید و از دیده سخن میراند
4 دل به او دادم و او کرد به جانم بیداد هیچکس نیست که داد من از او بستاند
5 آب چشمم ننشاند آتش و من میدانم کاتش من به جز از خاک درش ننشاند
6 هر چه گوید ز لبش جان، همه شیرین گوید و آنچه داند ز رخش دل، همه نیکو داند
7 ماند سلمان ز درت دور و چنان میشنود: که مراد تو چنین است و بدین میماند