- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زو یکی پرسید کای صاحب قبول تو چه میگویی ز یاران رسول
2 گفت من از حق نمیآیم به سر کی توانم داد از یاران خبر
3 گرنه در حق جان و دل گم دارمی یک نفس پروای مردم دارمی
4 آن نه من بودم که در سجده گهی خار در چشمم شکست اندر رهی
5 بر زمین خونم روان شد از بصر من ز خون خویش بودم بیخبر
6 آنک او را این چنین دردی بود کی دل کار زن و مردی بود
7 چون نبودم تا که بودم خودشناس دیگری را کی شناسم در قیاس
8 تو درین ره نه خدا و نه رسول دست کوته کن ازین رد و قبول
9 تو کفی خاکی درین ره خاک شو از تبرا و تولا پاک شو
10 چون کفی خاکی سخن از خاک گوی جمله را تو پاک دان و پاک گوی