1 زنهار به گفت و گوی [منشین به] او باش غافل منشین و گم مکن عمر به لاش
2 خواهی که شود بر تو همه سرّی فاش با خود می باش و با خود البتّه مباش
1 درمان غمت امید بی درمانی است راه طلبت بی سر و بی سامانی است
2 سرمایهٔ جمله پای داران ارزد آن سر که در او مایهٔ سرگردانی است
1 از ذکر شود خانهٔ فکرت معمور وز ذکر شود دیو و شیاطین زتو دور
2 گر تو نفسی به ذکر حق بنشینی بیزار شوی ز خویش و ز جنّت و حور
1 تا خاک تو کحل دیدهٔ ما گردد در دیدهٔ ما سرّ تو پیدا گردد
2 یا رب تو به فضل خویش جایی برسان زان پیش که این دو رشته یکتا گردد