زد سحر طایر قدس ز سر سدره صفیر از جامی غزل 443

زد سحر طایر قدس ز سر سدره صفیر

1 زد سحر طایر قدس ز سر سدره صفیر که درین دامگه حادثه آرام مگیر

2 قدسیان بهر تو آراسته عشرتگه انس تو درین غمکده چون غمزدگان مانده اسیر

3 دو کمانوار میان تو و مقصود ره است خویش را بهر چه انداخته ای دور چو تیر

4 بگسل از دل ببر از جان که گزیر است ازان دل به آن شاهد جان ده که ازو نیست گزیر

5 هیچ جا نیست که عکس رخ او پیدا نیست جرم آیینه بود گر نبود عکس پذیر

6 خم دیرینه می پیر من است ای ساقی هر دمم فیض دگر می رسد از باطن پیر

7 باده لعل برد غصه ایام ز دل مدعی گر نخورد گو برو از غصه بمیر

8 جامی آن راز که در پرده معنی بنهفت نی کلک تو ادا کرد به الحال صریر

9 زیر این پرده زنگار کسی محرم نیست پرده مگشا ز رخ حجله نشینان ضمیر

عکس نوشته
کامنت
comment