زد شیخ شهر طعنه بر اسرار اهل دل از جامی غزل 560

زد شیخ شهر طعنه بر اسرار اهل دل

1 زد شیخ شهر طعنه بر اسرار اهل دل المرء لایزال عدوا لما جهل

2 تکفیر کرد پیر مغان را وگر برد بویی ز کفر او شود از دین خود خجل

3 محضر به خون اهل صفا می زند رقم این رقعه بر جهالت او بس بود سجل

4 آیین صدق و رسم مروت نه کار اوست از طبع منحرف مطلب خلق معتدل

5 ساقی بیا که ذکر کدورت کدورت است تا هست مهل باده صافی ز کف مهل

6 آن جام می بیار که از لوح اعتبار سازد غبار هستی موهوم مضمحل

7 باشد که مرتفع شود از آفتاب می آثار ظلمتی که نماید ز مد ظل

8 جامی به بزم پیر مغان بار خواست دوش نگسسته دل هنوز ز پیوند آب و گل

9 مستی زد این ترانه به آواز چنگ و گفت یا طالب الوصول تجرد لکی تصل

عکس نوشته
کامنت
comment