-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زبس که می کند آن چشم فتنه بر من ناز به جان رسید دل از عشوه های آن طناز
2 تطاول سر زلفس نمی توانم گفت که کوتهست مرا عمر و قصه ایست ذراز
3 سرشکِ پرده در من ز عین غمّازی بدان رسید که بر رو فکند مارا راز
4 چو دسترس نبود آستین کشیدن دوست بر استانه ی او روی ما و خاک نیاز
5 دلم ز نرگش جادوی او حذر می کرد خبر نداشت ز افسون غمزه ی غمّاز
6 خوش است یکدمه عیش ار زمانه دمساز است ولی زمانه به یکدم نمی شود دمساز
7 ز روزگار شکایت نشاید ابن حسام «زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز»