1 زآن خنجر مژگان ز بدنها جان شد ز آن هندوی چشم غارت ایمان شد
2 پامال خرام گشت خون دل خلق تا کفش حنا به پای او چسبان شد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او را که سنگینی کند پیراهن بوی بهار او را
2 به سیر گلشنش با این نزاکت چون توان بردن رسد ترسم ز موج نکهت گل زخم خار او را
1 می نماید در شب تاریک راه دور را چشمی از شمع است روشن تر عصای کور را
2 رستمی، تا چون کمان حلقه بر خود غالبی می کند گردآوری برگشتن از خود زور را
1 سوختم در یاد شمع عارض جانانهها بر هوا دارد غبارم شوخی پروانهها
2 باده تا افروخت شمع عارضش را میکند موج می بیتابی پروانه در پیمانهها
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به