1 زان پس که هزار غصّه خورم در بندگیت سه سال آزاد
2 گفتم شودم جرایت افزون چون هر کس را زیادتی داد
3 افزون نشد این و آنچه خود بود یکبارگی از قلم بیفتاد
4 از صورت حال خود برین شکل دانی که چه آیدم همی یاد
5 خر رفت که آورد سرویی ناورد سرو و گوش بنهاد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 اومید آدمی بوصالت نمی رسد اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد
2 می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت: خاموش، این حدیث محالت نمی رسد
1 نگار دل سیاهم لاله رنگیست چو غنچه بسته طبعی، چشم تنگیست
2 چو بیماریست چشم نا توانش که بر دوشش ز غمزه نیم لنگیست
1 دلبرم سوی سفر خواهد شد کا رمن زیر و زبر خواهد شد
2 دل خون گشته ام اندر پی او از ره دیده بدر خواهد شد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به