1 گل کز زرسا و خرده ئی چند اندوخت در ملک چمن بخسروی رخ افروخت
2 زر را چو به پیکان دو سر جمع آورد زان بر سر دست خود بمسمارش دوخت
1 ایدل گرت شناختن راه حق هواست خود را بدان که عارف خود عارف خداست
2 غم ره مده بخویشتن ار وقت خوش نماند زیرا که وقت فوت شد اما خوشی بجاست
1 مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
2 بناز میگذرانند عمر بیهنران هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز