- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 حال زارم گوییا روزی بر جانان رسد یا طبیب دل به غور درد بی درمان رسد
2 گر ز حال زار من دلدار من آگه شود هم به فریاد من مسکین سرگردان رسد
3 هم برآید صبحگاهی آفتاب روز وصل واین شب دیجور هجران را مگر پایان رسد
4 روز هجران بگذرد دردم نماند بی دوا نوبت وصل تو یک شب با من حیران رسد
5 چون گریبان شب وصلش نمی آید به دست ترسم آه سوزناک من در آن دامان رسد
6 می کنم صبری به هجران حالیا جان و جهان هم مگر روزی به غور خاطر یاران رسد
7 آنکسی کاو سر فدای راه عشقت کرده است هرگز او را ای عزیز من سخن در جان رسد