حال زارم گوییا روزی از جهان ملک خاتون غزل 510

جهان ملک خاتون

آثار جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

حال زارم گوییا روزی بر جانان رسد

1 حال زارم گوییا روزی بر جانان رسد یا طبیب دل به غور درد بی درمان رسد

2 گر ز حال زار من دلدار من آگه شود هم به فریاد من مسکین سرگردان رسد

3 هم برآید صبحگاهی آفتاب روز وصل واین شب دیجور هجران را مگر پایان رسد

4 روز هجران بگذرد دردم نماند بی دوا نوبت وصل تو یک شب با من حیران رسد

5 چون گریبان شب وصلش نمی آید به دست ترسم آه سوزناک من در آن دامان رسد

6 می کنم صبری به هجران حالیا جان و جهان هم مگر روزی به غور خاطر یاران رسد

7 آنکسی کاو سر فدای راه عشقت کرده است هرگز او را ای عزیز من سخن در جان رسد

عکس نوشته
کامنت
comment