1 زان روز که عشق تو به من درنگریست خلقی به هزار دیده بر من بگریست
2 هر روز هزار بار در عشق توام میباید مُرد زار و میباید زیست
1 در عشق قرار بیقراری است بدنامی عشق نامداری است
2 چون نیست شمار عشق پیدا مشمر که شمار بیشماری است
1 ندای غیب به جان تو میرسد پیوست که پای در نه و کوتاه کن ز دنیی دست
2 هزار بادیه در پیش بیش داری تو تو این چنین ز شراب غرور ماندی مست
1 عزیزا هر دو عالم سایهٔ توست بهشت و دوزخ از پیرایهٔ توست
2 تویی از روی ذات آئینهٔ شاه شه از روی صفاتی آیهٔ توست
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند