- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زاهد شهرم ز رندی می کند هر دم سؤال ساقیا میده که در سر ندارد جز خیال
2 نالهٔ دلسوز و آو خستگان بی درد نیست ای که دردی نیست باری از پی دردی بنال
3 خلوت وصل است درگیر ای چراغ صبحدم تا نیابد شمع راهی در شبستان وصال
4 بارها در حیرت باد سحرگاهم که چون با چنان بی طاقتی باید در آن حضرت مجال
5 جان به رویت همچو گل گفتم برافشانم روان زآن همی ترسم که طبع نازکت گیر ملال
6 با چنین بخت پریشانی که در طالع مراست دولت وصل تو می خواهی زهی فکر محال
7 گر تو روزی از سگان کوی خود خوانی مرا خود همین باشد کمال دولت و بخت کمال