1 زاهد امشب تا سحر با ما شراب ناب زد ساغری هر دم به طاق ابروی محراب زد
2 آنکه از عقل است جایش بر سر مسند، چرا تکیه چون دیوانه بر خاکستر سنجاب زد؟
3 خاک بادا بر سرش، نام قناعت گر برد چون صدف آن کس که نان خشک خود بر آب زد
4 همچو جام مجلس مستان سرم در گردش است کشتی ام از بس ز شادی چرخ در گرداب زد
5 شد بهشت و جوی شیر او را درین عالم نصیب در خیابان چمن، می هرکه در مهتاب زد
6 در غمت روزی که افکندم دو عالم را ز چشم بار اول پشت پا مژگان من بر خواب زد
7 تیغ او پیش از اجل می سازدم از غم خلاص راه پل دور است، می باید مرا بر آب زد
8 بس که شب بگریستم دور از گل آن رو سلیم هر که صبحم بر سر آمد، غوطه در خوناب زد