-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زاهدی می گذشت در راهی فاسقی را بدید ناگاهی
2 در گناه عظیم افتاده ره به سوی جحیم بگشاده
3 گفت یارب بگیر سخت او را ده به سیلاب فتنه رخت او را
4 کشتی اش را فکن به موج خطر تا نپیچد ز خط حکم تو سر
5 عارفی آن دعا شنید از دور با دعا گوی گفت کای مغرور
6 چه گرفتاریش ازین افزون که نهد پا ز شرع و دین بیرون
7 چه بلا زین بتر تواند بود که بود زو خدای ناخشنود
8 گشته مسکین به موج دریا غرق تو چه سنگش همی زنی بر فرق
9 گر تو را دست هست دستش گیر دست جان هوا پرستش گیر
10 ور نه باری میفکن از پایش جان به تیر دعا مفرسایش