زاهدی می گذشت در راهی از جامی هفت اورنگ 114

زاهدی می گذشت در راهی

1 زاهدی می گذشت در راهی فاسقی را بدید ناگاهی

2 در گناه عظیم افتاده ره به سوی جحیم بگشاده

3 گفت یارب بگیر سخت او را ده به سیلاب فتنه رخت او را

4 کشتی اش را فکن به موج خطر تا نپیچد ز خط حکم تو سر

5 عارفی آن دعا شنید از دور با دعا گوی گفت کای مغرور

6 چه گرفتاریش ازین افزون که نهد پا ز شرع و دین بیرون

7 چه بلا زین بتر تواند بود که بود زو خدای ناخشنود

8 گشته مسکین به موج دریا غرق تو چه سنگش همی زنی بر فرق

9 گر تو را دست هست دستش گیر دست جان هوا پرستش گیر

10 ور نه باری میفکن از پایش جان به تیر دعا مفرسایش

عکس نوشته
کامنت
comment