زآب چشم کوهکن کان لاله گون آمد برون از جامی غزل 395

زآب چشم کوهکن کان لاله گون آمد برون

1 زآب چشم کوهکن کان لاله گون آمد برون لاله ها از سنگلاخ بیستون آمد برون

2 چون گذشت از دل خدنگت ریختم از دیده خون مرهم افتاد از جراحت دور خون آمد برون

3 از برون آمد درون صد جرعه عشرت ولی بی لبت شد اشک حسرت وز درون آمد برون

4 بیش ازین زلف مسلسل را منه بر طرف روی کز خردمندان همه صیت جنون آمد برون

5 صد فسونگر را زبان ز افسون جادویی ببست هر فسونت کز دولعل پرفسون آمد برون

6 پارسا در صومعه از لعل تو رمزی شنید سوی میخانه نمی داند که چون آمد برون

7 چون به میدان غمت جامی نهاد اول قدم از جلادت زد نفس لیکن زبون آمد برون

عکس نوشته
کامنت
comment