ز سامان سفر با خود دل رنجیده از حزین لاهیجی غزل 763

حزین لاهیجی

حزین لاهیجی

حزین لاهیجی

ز سامان سفر با خود دل رنجیده ای دارم

1 ز سامان سفر با خود دل رنجیده ای دارم به کف چیزی که دارم، دامن برچیده ای دارم

2 نظر پوشیدن از آفاق باشد عین بینایی اگر انصاف داری، چشم دنیا دیده ای دارم

3 عجب نبود که بنماید جبین، محراب دیداری که من از هر دو عالم روی برگردیده ای دارم

4 عبث بر لب مزن انگشت، بانگ دلخراشم را که در نای دل، آواز سحر نالیده ای دارم

5 تو از نادیدگی دنبال هر موری تکاپو کن من از شرمندگی باز نظر پوشیده ای دارم

6 نمی فهمی تو ای سرو روان، مشق روانی کن که من از قامت خم مصرع پیچیده ای دارم

7 ز تیغش زخم سیرابی ست دل را، تشنه کی مانم؟ درین تفسیده صحرا گرگ باران دیده ای دارم

8 هم آواز هزارم نالهٔ شور افکنم بشنو هم آغوش خزانم، دفتر پاشیده ای دارم

9 حزین آمد شد من اختیاری چون نفس نبود به خواب بی خودی پای جهان گردیده ای دارم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر