ز لعلت آن ز وی قدر شکر هیچ، از جامی غزل 79

ز لعلت آن ز وی قدر شکر هیچ،

1 ز لعلت آن ز وی قدر شکر هیچ، ندارم رنگ جز خون جگر هیچ

2 به گرد آن میان گشتم کمروار بسی، وز وی ندیدم جز کمر هیچ

3 دهانت نیست جز هیچ و میان نیز وز ایشان کار عاشق هیچ بر هیچ

4 چو خوش‌خاطر نشینی با رقیبان نباشد عاشقان را زین بتر هیچ

5 چو آرم تحفهٔ جان پیش چشمت نماید مختصر، وان مختصر هیچ

6 نبینی آب چشم و روی زردم نباشد پیش شاهان سیم و زر هیچ

7 لب لعل و دهانْ هیچ است و جامی همین لعل لبت خواهد، دگر هیچ

عکس نوشته
کامنت
comment