1 ز چشم سوکوار اشکی چو باران همی بارند مسکین سوکواران
2 شب تاریک او بیدار تا روز همی گفت این سخن با گریه و سوز
1 مهر گسل گشت یار، عهد شکن شد حبیب اصل خطر شد دوا، رای خطا زد صلیب
2 خوارم و بیوصل دوست خوار بود آدمی زارم و بیروی گل زار بود عندلیب
1 غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا
2 دمم میدهی که: من بیابم دمی دگر گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا
1 سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟
2 از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت