1 ز روزگار حذر کن ز کردگار بترس وگرت بر همه آفاق دسترس باشد
2 چو روزگار برآشفت و کردگار گرفت زوال دولت تو در یکی نفس باشد
3 نه کردگار به تدبیر خلق کار کند نه روزگار به فرمان هیچ کس باشد
1 بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
2 گر بر میان ستم کند از بستن کمر بر من همان کند که کند بر میان خویش
1 سبزه ها چون نقش دیبا دلبر و زیبا شدند ابر دیباباف شد تا سبزه ها دیبا شدند
2 قطره باران به اشک دلبران ماننده شد راغها چون روی دلداران از آن زیبا شدند
1 نبید روشن و آواز رود و روی چو ماه موکلان صبوح اند بامداد پگاه
2 از این سه دانه درافتند عاشقان در دام وز این سه فتنه گرایند عاقلان به گناه