-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یوسف کنعان چو به مصر آرمید صیت وی از مصر به کنعان رسید
2 بود در آن غمکده یک دوستش پر شده مغز وفا پوستش
3 ره به سوی مصر جمالش سپرد آینه ای بهر ره آورد برد
4 یوسف ازو کرد نهانی سؤال کای شده محرم به حریم وصال
5 در طلبم رنج سفر برده ای زین سفرم تحفه چه آورده ای
6 گفت به هر سو نظر انداختم هیچ متاعی چو تو نشناختم
7 آینه ای بهر تو کردم به دست پاک ز هر گونه غباری که هست
8 تا چو به آن دیده خود واکنی طلعت زیبات تماشا کنی
9 تحفه ای افزون ز لقای تو چیست گر روی از جای به جای تو کیست
10 نیست جهان را به صفای تو کس غافل ازین تیره دلانند و بس
11 جامی ازین تیره دلان پیش باش صیقلی آینه خویش باش
12 تا چو بتابی رخ ازین تیره جای یوسف غیب تو شود رو نمای