یوسف کنعان چو به مصر آرمید از جامی هفت اورنگ 25

یوسف کنعان چو به مصر آرمید

1 یوسف کنعان چو به مصر آرمید صیت وی از مصر به کنعان رسید

2 بود در آن غمکده یک دوستش پر شده مغز وفا پوستش

3 ره به سوی مصر جمالش سپرد آینه ای بهر ره آورد برد

4 یوسف ازو کرد نهانی سؤال کای شده محرم به حریم وصال

5 در طلبم رنج سفر برده ای زین سفرم تحفه چه آورده ای

6 گفت به هر سو نظر انداختم هیچ متاعی چو تو نشناختم

7 آینه ای بهر تو کردم به دست پاک ز هر گونه غباری که هست

8 تا چو به آن دیده خود واکنی طلعت زیبات تماشا کنی

9 تحفه ای افزون ز لقای تو چیست گر روی از جای به جای تو کیست

10 نیست جهان را به صفای تو کس غافل ازین تیره دلانند و بس

11 جامی ازین تیره دلان پیش باش صیقلی آینه خویش باش

12 تا چو بتابی رخ ازین تیره جای یوسف غیب تو شود رو نمای

عکس نوشته
کامنت
comment