با جگر سوختگان یار نبودی هرگز از جامی غزل 253

جامی

جامی

جامی

با جگر سوختگان یار نبودی هرگز

1 با جگر سوختگان یار نبودی هرگز جز جفاجوی و ستمکار نبودی هرگز

2 با همه خلق جهان در صدد مرحمتی جز به ما بر سر آزار نبودی هرگز

3 چه دهم شرح تو را داغ گرفتاری هجر چون بدین داغ گرفتار نبودی هرگز

4 حال جان کندن تنهایی من کی دانی چون تو یک لحظه درین کار نبودی هرگز

5 ما چو خاریم و تو گل وه که ز بس شوکت حسن داده دامن به کف خار نبودی هرگز

6 منکر معتقد خود شده ای در همه عمر اینچنین برسر انکار نبودی هرگز

7 پرده چشم تو هم بود تو آمد جامی بگذر از بود خود انگار نبودی هرگز

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر