رفتی و دیده ام به وداع تو خون فشان از جامی غزل 382

رفتی و دیده ام به وداع تو خون فشان

1 رفتی و دیده ام به وداع تو خون فشان جان و دل از قفای تو در خاک و خون کشان

2 ای چشمه حیات ز شوق تو سوختم بازآ روان و آتش شوقم فرونشان

3 دل بسته هوس چه زنم لاف عشق تو کار مهوسان نبود مهر مهوشان

4 عاشق کجا به باده برد لب چنین که هست از ساغر خیال لبت مست و سرخوشان

5 سیراب اگر نمی کنیم از زلال وصل باری ز جام لعل خودم جرعه ای چشان

6 تیر تو را کسان ز دل و جان نشان دهند ندهد کس از بتان دگری را چنین نشان

7 جامی چو یار تنگ قبا زد رهت بگیر دامان او و بر دو جهان آستین فشان

عکس نوشته
کامنت
comment