- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای داده نخل قد تو بر، ماه و آفتاب و افگند سایه خد تو بر ماه و آفتاب
2 بویی چو بوی تو، نه مگر مشک و غالیه؛ رویی چو روی تو، نه، مگر ماه و آفتاب!
3 مالد بخاک راه تو رو، عنبر و عبیر ساید بنقش پای تو سر ماه و آفتاب
4 تا بر دمید اختر حسنت، نمی کنند بر آفتاب و ماه نظر ماه و آفتاب
5 در گلشنی، که چهره ی خود شویی از عرق؛ گردد همه حباب شمر، ماه وآفتاب
6 آویخته بپایت و، بنهاده بر سرت؛ خلخال سیم و، افسر زر ماه و آفتاب
7 جز آفتاب و ماه، نخواندی کسی تو را بودی اگر میان بشر ماه و آفتاب
8 سوزنده اخگری است، ز کانون دل رخت؛ کان را بود شعاع و شرر ماه و آفتاب
9 بینند اگر رخ تو، دگر برنیاورند؛ سر از دریچه شام و سحر ماه و آفتاب
10 روشن تر از مه است رخت ای پسر مگر مادر بود تو را و پدر ماه و آفتاب
11 جایی که روشن است چراغ رخت، شوند پروانه وار سوخته پر، ماه و آفتاب
12 نخل قد تو، نخله ی طور است و؛ باشدش برگ اختر یمانی و بر ماه و آفتاب
13 قدت نهال گلشن حسن و، از آن نهال برگی دو رسته تازه و تر ماه و آفتاب
14 گیرند تا سراغ ز کویت، چه شب چه روز بگذشته عمرشان بسفر ماه و آفتاب
15 بازآ که بی تو شب زد و دور از تو روز کرد خارم بدیده، خون بجگر ماه و آفتاب!
16 آسوده خاطری تو و، غافل که داردم شب ز اشک و روز ز آه خطر ماه و آفتاب
17 تو خود کشیده تیغ جفاکاری و تورا افکنده پیش تیغ، سپر؛ ماه و آفتاب
18 من خود، دو دیده دوخته ز امید بر دری کان را سزد دو حلقه ی در ماه و آفتاب
19 عالی در سپهر هنر، میرزا نصیر؛ کش بهر سجده بسته کمر ماه و آفتاب
20 آن فیلسوف عهد، که از رای روشنش؛ کردند اقتباس هنر، ماه و آفتاب
21 لقمان روزگار که دیدند از آسمان اندر زمین مسیح دگر ماه و آفتاب
22 دانا مهندسی، که هم از شمع رای او شد در سپهر راه سپر ماه و آفتاب
23 با آفتاب و ماه، کند روی و ر ای او؛ کرد آنچه با گیاه و حجر ماه و آفتاب
24 نخلی که زیر سایه ی او پرورش نیافت مشکل رساندش بثمر ماه و آفتاب
25 سنگی که از عنایت او تربیت ندید او را نکرد لعل و گهر ماه و آفتاب
26 نتواند از حذاقت او روز و شب رساند بر صرع و بر جذام، ضرر ماه و آفتاب
27 یکدم چو خشک ماندش ابر قلم مدام مانند، باد و دیده ی تر ماه و آفتاب
28 ز ابر مطیر، خامه چو گردد رقم نگار؛ بارد همی بجای مطر ماه و آفتاب
29 نبود نبی و از قلمش بیند آنچه دید از رد شمس و شق قمر ماه و آفتاب
30 خلقش شنو، دگر مشنو باغ و بوستان؛ رویش نگر، دگر منگر ماه و آفتاب
31 ای مهر پروری، که ز ماهیت تو یافت نور جبین، ضیاء بصر ماه و آفتاب
32 خواندند اهل نظم به کاشان ز انوری غرا قصیده یی بنظر ماه و آفتاب
33 شد ماه و آفتاب، ز هر بیت آن عیان روشن هزار دیده ز هر ماه و آفتاب
34 هر شعر آن بکسوت شعری ز روشنی هر مصرعیش کرده ببر ماه و آفتاب
35 من نیز خواستم که صفات تو بشمرم تا نشمرد ستاه شمر ماه و آفتاب
36 از دانش و شکفتگی و عزم و حزم و خلق در روی و رایت ای بگهر ماه و آفتاب
37 گردد خجل عطارد و هم زهره و زحل مریخ و مشتری و دگر ماه و آفتاب
38 من قابل قصیده نگاری نیم، چه شد اوراق دفترم شد اگر ماه و آفتاب؟
39 خاصه قصیده یی که حریف انوری بود وز انوریش داده خبر ماه وآفتاب
40 لکن، ز قابلیت ممدوح قابلم وز طبع روشنم بحذر ماه و آفتاب!
41 پرداختم بیک شب و یک روز چند بیت کافشانمت براهگذار ماه و آفتاب
42 کردم چو قصد کوی تو، از مهر روی تو شد خضر راه من بسفر ماه و آفتاب
43 آوردم این قصیده ره آورد و، در رهم افشانده سیم و ریخته زر ماه و آفتاب
44 تا بر فلک شوند عیان آفتاب و ماه تا بر زمین کنند اثر ماه و آفتاب
45 از بهر دوستانت بفیروزه گون قدح ریزند صبح شیر و شکر ماه و آفتاب
46 از دست دشمنانت در آغاز ماه عمر گیرند شام، تیغ و سپر؛ ماه و آفتاب
47 بر جان دوستانت رسانند و دشمنانت هر صبح و شام نفع و ضرر ماه و آفتاب