1 ای داده به بازی دل من، جان را نیز عهدم ز جفا شکسته، پیمان را نیز
2 خواهم به تو خط بندگی دادن، لیک ترسم به زنخ برآوری آن را نیز
1 زهی! شب نسخهای از زلف و خالت تراز کسوت خوبی جمالت
2 حروف نقش چین را نسخه کرده مسلسل گشتن زلف چو دالت
1 چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟ چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟
2 کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟
1 یا بپوش آن روی زیبا در نقاب یا دگر بیرون مرو چون آفتاب
2 بند کن زلف جهان آشوب را گر نمیخواهی جهانی را خراب