تا برخسار مه از غالیه چوگان زده ای از کمال خجندی

کمال خجندی

کمال خجندی

کمال خجندی

تا برخسار مه از غالیه چوگان زده ای

1 تا برخسار مه از غالیه چوگان زده ای رقم غالیه سان بر مه تابان زده ای

2 بلبل مست نمی آید از این حال به هوش چو سرا پرده مشکین به گلستان زده ای

3 سنبل تازه بر آن عارض گلرنگ ترا خط سبزیست که بر دفتر خوبان زده ای

4 با چنین قامت زیبا که تو داری صنما و بر راستی سرو خرامان زده ای

5 تا چرا سر دل خویش ندارد به زبان آتش اندر دهن شمع شبستان زده ای

6 زان لبان شکر افشان همه شب تا به سحر بوسه بر جام می باده پرستان زده ای

7 از چه باب است کمال اینکه ز نادانی خویش حلقه بی ادبی بر در جانان زده ای

عکس نوشته