تویی که درد و غمت یار ناگزیر من است از جامی غزل 162

تویی که درد و غمت یار ناگزیر من است

1 تویی که درد و غمت یار ناگزیر من است جفا و هر چه رسد از تو دلپذیر من است

2 ز خون دل چه نویسم به لوح چهره خویش چو نیست بر تو نهان آنچه در ضمیر من است

3 کشم به پیش توجان لیک چون تو شاهی را چه التفات بدین تحفه حقیر من است

4 همین سعادت من بس که چون مرا بینی به خاطرت گذرد کین گدا اسیر من است

5 چو عود بس که خورم گوشمال غم همه شب سرود بزم فلک ناله و نفیر من است

6 به خار و خس که در آن کوی شب نهم پهلو چنان خوشم که مگر بستر حریر من است

7 اگر ز پای فتادم چو جامی از غم عشق چه باک چون کرم دوست دستگیر من است

عکس نوشته
کامنت
comment