باز آی و مرهمی به دل ریش خسته نه از جامی غزل 880

باز آی و مرهمی به دل ریش خسته نه

1 باز آی و مرهمی به دل ریش خسته نه چشمی بدین دو دیده در خون نشسته نه

2 پشتم شکست هجر تو گر بار می نهی باری به قدر طاقت پشت شکسته نه

3 چون دل نمی دهد ز غمت گر دگر غمی ست آن هم بیار و بر دل از غم نرسته نه

4 بگسست دل زمام صبوری به پای او از زلف خویش یک دو سه تاری گسسته نه

5 جان کز غمت گریخت به آن طره اش سپار بندی بر این شکاری از دام رسته نه

6 خون بست بر رخم جگر ار میهمان شوی پیش سگانت طعمه جگرهای بسته نه

7 جامی ز دست داد دل و دین تو را که گفت بر طرف گل ز سنبل سیراب دست نه

عکس نوشته
کامنت
comment