داری به جان من کمین ای من کمین هندوی از جامی غزل 809

داری به جان من کمین ای من کمین هندوی تو

1 داری به جان من کمین ای من کمین هندوی تو خوی تو گر هست این چنین صد جان فدای خوی تو

2 گه بر در بتخانه ام گه در حریم خانقه القصه گردم در به در دایم به جست و جوی تو

3 بادا ز زخم ناوکت در سینه صد روزن مرا باشد که افتد پرتوی از آفتاب روی تو

4 روز و جفای چاوشان شبها و بیم پاسبان یارب من آزرده جان کی راه یابم سوی تو

5 یکباره دل برداشتم از قیل و قال مدرسه زین پس به کنج میکده ماییم و گفت و گوی تو

6 تا کی چو زاهد بی جهت آریم سوی قبله رو محراب طاعت بس بود ما را خم ابروی تو

7 جامی کی از خاک درت محروم ماندی این چنین گر آبرویی داشتی پیش سگان کوی تو

عکس نوشته
کامنت
comment