تو شاه مسند حسنی و من گدای کمینم از جامی غزل 614

تو شاه مسند حسنی و من گدای کمینم

1 تو شاه مسند حسنی و من گدای کمینم مرا سعادت آن از کجا که با تو نشینم

2 چو خاکروبی آن در دریغ داشتی از من گذار تا خس و خار رهت به دیده بچینم

3 سواره رفتی و سودم جبین به راه تو چندان که شد نشان سم اسب و ماند نقش جبینم

4 اساس زهد شکستم ز نام و ننگ برستم میان به مهر تو بستم کمر مبند به کینم

5 به هر کجا گذرم دولت وصال تو جویم به هر طرف نگرم جلوه جمال تو بینم

6 بسوخت جان من از گریه های تلخ چه باشد به خنده ای بنوازی ازان لب شکرینم

7 به تیغ بیم مفرما که خیز جامی ازین در که عمرهاست بر این آستانه بهر همینم

عکس نوشته
کامنت
comment