تو او باشی و او از عطار نیشابوری جوهرالذات 101

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

تو او باشی و او تو من چگویم

1 تو او باشی و او تو من چگویم بجز درمان دردت می چه جویم

2 خوشا آن دم که پرده بفکند یار ز پنهانی نماید عین دیدار

3 خوشا آن دم که جان و تن نماند بجز حق هیچ ما و من نماند

4 خوشا آن دم که بینی روی جانان تو باشی در یکی هم سوی جانان

5 خطاب آمد درآن دم خود بخود او شده فارغ ز گفت و نیک و بد او

6 که بنده این زمان شاهی تو بنگر نمودم در همه ماهی تو بنگر

7 بمن قائم شدی میباش قائم که من هم با تو خواهم بود دائم

8 من از آنِ توام تو آنِ مائی زهی عین خطاب رب خدائی

9 نداند نفس این سرّ پی ببردن بجز حسرت در اینجاگاه خوردن

10 نداند این بیان جز حق شناسی خطا داند بیانم ناسپاسی

11 بیانم از شریعت باز دان تو هواللّه قُل و آنگه رازدان تو

12 یکی خواهی بُدن در آخر کار بماند نقطه اندر عین پرگار

13 همه این راز میگویند و جویند کسانی کاندر این دم راز جویند

14 هر آن کو پی برد در سرّ عطّار ببیند همچو او اینجا رخ یار

15 زمانی گر نه صاحب درد باشد زنی باشد نه مرد مرد باشد

16 بدرد این راز بتوانی تو دیدن ز خود بگذشتن اینجاگه رسیدن

17 بدرد این شرح اینجا راست آید درت اینجا بکلّی برگشاید

18 بدرد این یاب و سوی درد بشتاب نمود دوست هم از دوست دریاب

19 بدرد این راست آید چند جوئی بیفکن صورت و بنگر تو اوئی

20 بدرد این درد واکن هان و مِی نوش ولی مانندهٔ منصور مخروش

21 بدرد این درد مردان را در آشام غلط گفتم بر افکن ننگ با نام

22 که صاحب درد راز دوست دیدست حقیقت مغز اندر پوست دیدست

23 ولیکن مغز کی چون پوست باشد اگرچه پوست هم از دوست باشد

24 تو اینجا پوست بگذار و یقین پوست که چون شد پوست محو اندر یقین اوست

25 تو مغزی و طلب کن مغز جانت که ازجان بنگری راز نهانت

26 تو مغزی پوست همراه تو آمد چو دامی بند این راه تو آمد

27 چرا در بند دام اینجا بماندی دلِ سرگشتهٔ مانندهٔ گوی

28 سخن تا چند گوئی ای دل مست کنون چون دیده با دیدار پیوست

29 رها کن ترک نام و ننگ برگوی چرا سرگشتهٔ مانندهٔ گوی

30 رها کن نام و ننگ و زهد و طامات دو روزی روی نِه سوی خرابات

31 خراباتی شو و منصور واری اناالحق زن در این خمخانه باری

32 گرو کن طیلسان درکوی خمّار زمانی سر نه اندر کوی خمّار

33 نظر کن اندر اینجا دُرد نوشان که از دُردی شده مست و خموشان

34 از آن دُردی که مردان نوش کردند ولی چون حلقهٔ درگوش کردند

35 از آن دُردی که بوئی یافت منصور بگفتا کل منم نور علی نور

36 از آن دُردی در آشامید حق گفت چو خود حق دیدهم حق بود حق گفت

37 از آن دُردی که قوت عاشقانست بده ساقی که این شرح و بیانست

38 از آن دردی مرا ده زود یک جام که بگذشتم هم از آغاز و انجام

39 مرا ده دردی زان خمّ وحدت که تا بگذارم اینجا عین کثرت

40 مرا ده دردئی ز آن خم زمانی مرا ازخویشتن کن گُم نشانی

41 مرا ده دردی و بستان و در جان از این بیشم دگر جانا مرنجان

42 مرا جامی بده هان زود ساقی زنام و ننگ برهان زود ساقی

43 مرا جامی بده تا جانفشانم غباری بر سر میدان فشانم

44 چه جای دل که جان سیصد هزاران بود جانم فدای رویت ای جان

45 چه باشد جان که در خورد تو باشد بود درمان که در درد تو باشد

46 مرا دردیست جامی کن دوایش ز جامی کن مرا مست لقایش

47 دوا کن دردم ای درمان جانها که از دردست این شرح و بیانها

48 دوا کن دردمند خود دوا کن بجامی حاجت جانم روا کن

49 دوا کن ای دوای دردمندان مرا زین سجن غم آزاد گردان

50 دوا کن ای بتو روشن دل من توئی اندر زمانه حاصل من

51 دوا کن ای تو بود اولیّنم دوا کن بی نهان آخرینم

52 دوا کن دل که دل داغ تو دارد بهر زه روزگاری میگذارد

53 دوا کن دل که دل محبوس ماندست درش اینجایگه مدروس ماندست

54 دوا کن این دل بیچاره مانده بسان ناکسی آواره مانده

55 دوا کن این دل مجروح افگار که در دام غمت ماندست گرفتار

56 دوا کن این دل حیران شده مست که تا یک دم وصال او را دهد دست

57 دوا کن این دل افتاده در دام مگر بیند رخ خوبت سرانجام

58 دوا کن این دل آتش رسیده که شد در آتش عشقت کفیده

59 دوا کن این دل از غم کبابم تو دستم گیر کز سر رفت آبم

60 شفائی بخش اینجا عاشقانت بکن پیدا بکل راز نهانت

61 چو دردم از تو و درمانم ازتست چو جسمم از تو و هم جانم از تست

62 حقیقت جسم و جان هر دو تو داری چه باشد گر سوی من رحمت آری

63 ندارم عقل و هوشم شد بیکبار حجاب من منم از پیش بردار

64 چنان در قید صورت شد گرفتار که اینجا باز ماند از دیدن یار

65 از آن دم میزنی بر جمله ذرّات که دام داری عیان از نفخهٔ ذات

66 از آن دم میزنی ای راز دیده که این دم زان دم کل باز دیده

67 دمی زن حق درون خود نظر کن دگر ذرّات از این دمها خبر کن

68 خبر کن جملهٔ ذرّات از این دم که میگوید بیانت حق دمادم

69 خبر کن جملهٔ ذرّات از این راز که سوی آن دم اینجاگه شوند باز

70 خبر کن جملهٔ ذرات بس حق اناالحق زن چوهستی نور مطلق

71 دم عطّار بیرون ازمکانست حقیقت دید عین لامکانست

72 دم عطّار زد اینجا اناالحق بگفت او در حقیقت راز مطلق

73 دم عطار بیشک دید دیدست خدا دان تو که در گفت وشنیدست

74 دم عطّار زد اینجای سر باز از آن شد آخر او هم جان و سرباز

75 دم عطّار منصورست بردار اناالحق میزند بهر نمودار

76 بیک ره پرده از رو برگرفتست از آن از دوست پاسخ در گرفتست

77 یقین دارد از آن او بی گمان شد صور بگذاشت تا کل جان جان شد

78 همه معنی یکی گفت و یکی شد حققت ذات معنی بیشکی شد

79 نداند مبتدی اسرار عطّار مگر صاحبدلی هم صاحب اسرار

80 که بردارد گمان از پیش خود او یکی بیند چه هم نیک و چه بد او

81 جمال یارش اینجا آشکاره همه سوی جمال او نظاره

82 همه دیدار او دیدند یکسر ولیکن عقل کی دارد میّسر

83 که جانانست جمله عشق داند که این دُرهای پُر معنی فشاند

84 بیان من نه از عقلست اینجا ز عشق آمد نه از عقلست اینجا

85 کسی کو عقل را بشناخت جانست مر او را عشق کل عین العیانست

86 نگوید راز تقلیدی ابر گوی که سرگردان شدست از گفت و ز گوی

87 حقیقت زو که ازتقلید گوید سخن کی از عیان دید گوید

88 حقیقت زو که خود رادوست دارد نه مغز است او که کلّی پوست دارد

89 حققت زو که جانان بیند اینجا مر آن خورشید رخشان بیند اینجا

90 یکی بیند دوئی را محو کرده بگوید او سخن از هفت پرده

91 یکی را در یکی گوید بیانش نماید راز ذات جان جانش

92 چو اصل و فرع بیند در یکی گُم شده او در یکی، یک در یکی گُم

93 بود واصل در اینجا بی طبیعت یکی را دیده در عین شریعت

94 اگرچه آخر از اوّل خبردار شود اینجایگه در دیدن یار

95 مر او را این بیان گردد میسّر اگر آخر ببازد همچو من سر

96 فنا را در بقا بنموده باشد گره ازکار خود بگشوده باشد

97 مشایخ جمله خود را دوست دارند حقیقت مغز جان هم پوست دارند

98 همه دم میزنند از سرّ اسرار شده چندی از آن حضرت خبردار

99 دم حق میزنند وحق پرستند اگرچه در معانی نیست هستند

100 ولیکن فرق این بسیار باشد که چون منصور دیگریار باشد

101 مشایخ گرچه اوّل بود بسیار دلی چون بایزید آمد پدیدار

102 جنید و شبلی معروف آمد ولی منصور از این معروف آمد

103 همه این دم زدند امّا نهانی ولی منصور آمد در عیانی

104 همه این دم زدند این راز گفتند درون خلوت ایشان راز گفتند

105 عوام النّاس چندی واصلانند اگرچه صورت بیحاصلانند

106 همی گویند چندی آشکارا ولیکن جز خموشی نیست ما را

107 چو از تقلید گویند این سخن باز ولی کی باشد اینجا صاحب راز

108 که بیشک جسم و جان اینجا ببازند در آن حضرت پس آنگه سرفرازند

109 در آن حضرت چه خاص است و چه مر عام در آن قربت چه قهرست و چه انعام

110 ولکین این بیان مر صاحب راز سزد اینجا که گوید نی جز آغاز

111 نمودی کان ز جمله خلق پنهانست کسی شاید که گوید از دل و جانست

112 کسی شاید که این اسرار گوید که او را دیده و دیدار گوید

113 از آن حضرت بود کلّی خبردار نبیند هیچ غیری جز رخ یار

114 از آن حضرت کسی کو آگهی یافت چو ذرّه سوی آن خورشید بشتافت

115 از آن حضرت کسی کو دید چون من یکی شد در درون و در برون من

116 از آنی بی خبر ای دل ندانی که در عین بقا اندر گمانی

117 از آنی بیخبر ای دل بمانده که هستی دست از خود برفشانده

118 دمی خاموشی و دیگر سخن گوی اگر تو بردهٔ اندر سخن گوی

119 دمی در عین دیدار خدائی دمی از جسم و جان کلّی جدائی

120 همه با هم یکی دان همچو اوّل که تا آخر نگردی تو معطّل

121 چو اصلت هست فرع تو هم اصلست گذشته فرقت دیدار وصلست

122 گمان رفتست و کل عین الیقین است ترا جانان نموده رخ چنین است

123 گمان رفتست و دیدارت نموده ترا هر لحظه صد معنی فزوده

124 گمان رفتست و دیدارست اینجا حقیقت جان تو یارست اینجا

125 گمان رفتست و گفتارت یقین شد نمودت اوّلین و آخرین شد

126 گمان رفتست و دل بر جای هم نه در این معنی ترا شادی و غم نه

127 گمان رفتست اکنون در یقین باش چو منصور از اناالحق جمله این باش

128 چو منصور از اناالحق رازها گوی یکی آواز در آوازها گوی

129 چو منصور از اناالحق گرد نقاش بگو با جملهٔ ذرّاتها فاش

130 چو منصور از حقیقت گو اناالحق بهر هستی بنه این راز مطلق

131 که بد عطّار بیشک راز اللّه اناالحق زد ز سرّ قل هو اللّه

132 نبُد عطّار بیشک بود او حق بدو برگفت اینجا راز مطلق

133 همه گفتار عطّارست بیچون که میگوید اناالحق بیچه و چون

134 همه گفتار عطّارست از آن دید از آن بگذاشت گفت و دید تقلید

135 گذشت او بیشک ازتقلید اینجا چویار خویشتن را دید اینجا

136 چویار خویشتن اینجایگه یافت میان عاشقان این پایگه یافت

137 چو یار خویشتن اینجا بدید او ز دید خویش گشتش ناپدید او

138 چو یار خویشتن دید و فنا شد چو اوّل زانکه اوّل در فنا شد

139 فنا شد اوّل و آخر فنایست فنا نزدیک در عین بقایست

140 چو اوّل شد فنا از بود خود او که دیدستش یقین معبود خود او

141 چو اوّل شد فنا در دید فطرت از اینجاگه ورا بخشید قربت

142 چو اوّل شد فنا آخر بقا دید عیان انبیاء و اولیا دید

143 چو اوّل شد فنای بود جمله بود در آخر او معبود جمله

144 چو اوّل شد فنا و گفت او راز چو او گر میتوانی خود برانداز

145 فنا عین بقای جاودانی است فنا بنگر که آن راز نهانی است

146 همه اینجا فنا بُد اوّل کار نمودار نمود و عین پرگار

147 پدیدار آمد و دیگر فنا شد نمیگویم که از اوّل فنا شد

148 فنا لا دان و الّااللّه بنگر دو عالم بود الّا اللّه بنگر

149 فنا دانم که الّا هست باقی بخور جام فنا از دست ساقی

150 چو جانت هست شد از بود آن ذات فنا گردان نمود جمله ذرات

151 اگر سوی یقین آری گمان تو نیابی هرگز اینجا جان جان تو

152 یقین را سوی خود ده راه بنگر برافکن پردهٔ آن ماه و بنگر

153 یقین بنمایدت دیدار جانان بگوید با تو کل اسرار جانان

154 هر آن کو با یقین همراز باشد دوعالم بر دلش در باز باشد

155 هر آن کو با یقین باشد زمانی جمال یار خود بیند عیانی

156 یقین بشناس اگر تو راز بینی که بیشک تو عیان کل بازبینی

157 حقیقت بودتست از بود اللّه تو داری در عیانت قل هواللّه

158 تو داری رفعت لولاک اینجا چرامانی بآب و خاک اینجا

159 بزن کوس معانی همچو عطّار برافکن آب و خاک و باز بین نار

160 زهی عطّار کز بحر حقیقت فشاندستی تو درهای شریعت

161 محمّد ﷺهست در جانت یداللّه از آن پیدا بیانت قل هواللّه

162 ز دید حق بسی اسرار داری هزاران نافهٔ تاتاری داری

163 پر از عطرست عالم ازدم تو چو حق آمد حقیقت همدم تو

164 از این درها که هر دم برفشاندی حقیقت بر سر رهبر فشاندی

165 تمامت سالکانت دوست دارند تمامت واصلان ازجانت یارند

166 توئی واصل دهد این دور زمانه زدی تیر مرادت بر نشانه

167 کمال معنی و بازوی تقوی تو داری میزنی این تیر معنی

168 چنانی گرم رو اندر ره یار که در ره میفشانی درّ اسرار

169 حقیقت وصل جانان یافتی باز بسوی قرب او بشتافتی باز

170 چنان دید حقیقی روی بنمود رخ دلدار از هر سوی بنمود

171 که شک بُد اوّل کارت یقین است ترا چشم دل اینجا دوست بین است

عکس نوشته
کامنت
comment