-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری کجا آگاهی از شوریده حال کوه کن داری
2 مرا از انجمن در گوشهٔ خلوت نشانیدی ولی با مدعی خوش خلوتی در انجمن داری
3 من آن شهرم که سیلاب محبت ساخت ویرانم تو آن گنجی که در ویرانهٔ دلها وطن داری
4 نخواهی بر سر خاک من آمد روز محشر هم که از هر سو هزاران کشتهٔ خونین کفن داری
5 گرفتار کمندت تازه گردیدم به امیدی که لطف بی نهایت با اسیران کهن داری
6 اگر از پرده رازم آشکارا شد چه غم دارم که پنهان از همه عالم نگاهی سوی من داری
7 هم از موی تو پا بستم هم از بوی تو سر مستم که سنبل در سمن داری و گل در پیرهن داری
8 تو هم یوسف کنی در چاه و هم از چه کشی بیرون که هم چاه ذقن داری و هم مشکین رسن داری
9 کمان داری ندیدم در کمین گاه نظر چون تو که دلها را نشان غمزهٔ ناوک فکن داری
10 سزد گر قدر قیمت بشکنی عنبر فروشان را که خط عنبرین و طره عنبر شکن داری
11 نجات از تلخ کامی میتوان دادن فروغی را که هم شکر فشان یاقوت و هم شیرین دهن داری