تو شکر لب که با خسرو بسی از فروغی بسطامی غزل 473

فروغی بسطامی

آثار فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری

1 تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری کجا آگاهی از شوریده حال کوه کن داری

2 مرا از انجمن در گوشهٔ خلوت نشانیدی ولی با مدعی خوش خلوتی در انجمن داری

3 من آن شهرم که سیلاب محبت ساخت ویرانم تو آن گنجی که در ویرانهٔ دلها وطن داری

4 نخواهی بر سر خاک من آمد روز محشر هم که از هر سو هزاران کشتهٔ خونین کفن داری

5 گرفتار کمندت تازه گردیدم به امیدی که لطف بی نهایت با اسیران کهن داری

6 اگر از پرده رازم آشکارا شد چه غم دارم که پنهان از همه عالم نگاهی سوی من داری

7 هم از موی تو پا بستم هم از بوی تو سر مستم که سنبل در سمن داری و گل در پیرهن داری

8 تو هم یوسف کنی در چاه و هم از چه کشی بیرون که هم چاه ذقن داری و هم مشکین رسن داری

9 کمان داری ندیدم در کمین گاه نظر چون تو که دلها را نشان غمزهٔ ناوک فکن داری

10 سزد گر قدر قیمت بشکنی عنبر فروشان را که خط عنبرین و طره عنبر شکن داری

11 نجات از تلخ کامی می‌توان دادن فروغی را که هم شکر فشان یاقوت و هم شیرین دهن داری

عکس نوشته
کامنت
comment