1 کو می شوقی که دل مست جنون آید برون هر نگاه از دیده با صد موج خون آید برون
2 ناله تا نزدیک لب صد جا شود پا مال او جان بیمار از درون سینه چون آید برون
3 چون رود فرهاد با آن جذبه، شاید گر شبی صورت شیرین ز قید بیستون آید برون
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 باز آتش غم دست در آغوش رخس ماست دشنام و طرب قفل گشای نفس ماست
2 جمازه ی ما تا به ره کعبه روان است رقصان همه از ذوق نوای جرس ماست
1 نوشیم شربتی که شکرها درو گم است داریم عزلتی که سفرها درو گم است
2 صد روشنی است در تتق تیره روزنم فیروز شام من که سحرها درو گم است
1 امید صلح از آن با شکیب ایوب است که دشمن آشتی انگیز و دوست محجوب است
2 همین عطیه به هر حال خوشدلم دارد که هر چه رفت به عنوان خیر محسوب است
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به