-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 می بیار ای غلام حالی می دفع سرما نمیکنی هی هی
2 در چنین شب که زمهریرِ هوا میکند خشک در بدن رگ و پی
3 بر تنِ هوشیار در حمام زخمِ سرما بیفسراند خوی
4 جز به گرمیِ آفتاب قدح نرود سردی از طبیعتِ وی
5 به از این کی به کار خواهد شد کی دهی پس به من نگویی کی
6 بده آبی که آن کند با من که کند آتشِ روان با نَی
7 جانِ شیرین نزاری آوردهست تا کنی جامِ تلخ بر سرِ وَی
8 دست او رد مکن بده بستان بازخر جانِ او به جامی می