1 می صافی بیارای بت که صافی است جهان از ماه تا آنجا که ماهی است
2 چو از کاخ آمدی بیرون بصحرا کجا چشم افکنی دیبای شاهی است
3 بیا تا می خوریم و شاد باشیم که هنگام می و روز مناهی است
1 زان تلخ میی گزین که گرداند نیروش روان تلخ را شیرین
2 از طلعت او هوا چنان گردد کز خون تذرو سینه ی شاهین
1 تو آن ابری که ناساید شب و روز ز باریدن چنانچون از کمان تیر
2 نباری بر کف دلخواه جز زر چنانچون بر سر بدخواه جز بیر
1 من بر آنم که تو داری خبر از راز فلک نه بر آنم که تو از راز رهی بی خبری
2 تا ز گفتار جدا باشد پیوسته نگار تا ز دیدار بری باشد همواره پری