می‌بری از منِ از حکیم نزاری قهستانی غزل 1330

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

می‌بری از منِ مسکین دل و بر می‌شکنی

1 می‌بری از منِ مسکین دل و بر می‌شکنی بس تو خود هیچ سخن نیست که در خونِ منی

2 خویشتن را به ارادت به تو دادم گفتم عالمِ شیفتگی خوش‌تر و بی خویشتنی

3 اولم لطفِ تو برداشت بدان دل گرمی و آخر از چشم بیفکند بدین ممَحنی

4 چاره‌ ای نیست که شیرین هم ازین جا انداخت شور در خاطرِ فرهاد ز شیرین سخنی

5 بی‌وفایی تو ای یار درست اینجا شد که حریصی به جگر خوارگی و دل‌شکنی

6 کاشکی سنگ دلت سخت حمایت بودی وه‌که چون سست گروهی و چه نازک بدنی

7 کارِ یاران که هم از دستِ تو شد بی‌سامان چون سرِ زلف نه شرط است که در پا فکنی

8 بر گرفتیم بر از شاخِ ملامت و اکنون روی آن است که بنیادِ ملامت نکنی

9 از تو این چشم نبودش که شوی بی‌آزرم تا به حدّی که دگر یادِ نزاری نکنی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر