1 زان تلخ میی گزین که گرداند نیروش روان تلخ را شیرین
2 از طلعت او هوا چنان گردد کز خون تذرو سینه ی شاهین
3 استاد شهید زنده بایستی وان شاعر تیره چشم روشن بین
4 تا شاه مرا مدیح گفتندی ز الفاظ خوش و معانی رنگین
1 زان مرکّب که کالبد از نور لیکن او را روان و جان ازنار
2 زان ستاره که مغربش دهنست مشرق او را همیشه بر رخسار
1 می صافی بیارای بت که صافی است جهان از ماه تا آنجا که ماهی است
2 چو از کاخ آمدی بیرون بصحرا کجا چشم افکنی دیبای شاهی است
1 جهانا همانا فسونی و بازی که بر کس نپایی و با کس نسازی
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به