تو نازنین جوانی و من پیر ناتوان از جامی غزل 243

تو نازنین جوانی و من پیر ناتوان

1 تو نازنین جوانی و من پیر ناتوان بر حال پیر مرحمتی می کن ای جوان

2 بر دامنت چه عار نشیند گر اوفتد برخاک خشک سایه ات ای تازه ارغوان

3 کس جز تو شهریار نشاید اگر بفرض شهری کنند خاصه بنا بهر نیکوان

4 کردی وداع و بار سفربستی و شدند همراه تو هزار دل و جان چو کاروان

5 بهر خدا که باز نگر وز سرشک ما بین سیلهای خون ز پی کاروان روان

6 تو می روی به مرکب رهوار و من ز اشک صد پیک قطره زن ز پیت می کنم روان

7 جامی مگو که پای به دامان صبرکش خود گو کزان جمال صبوری کجا توان

عکس نوشته
کامنت
comment