تو حور جنتی اما ز چشم فتانت از جامی غزل 113

تو حور جنتی اما ز چشم فتانت

1 تو حور جنتی اما ز چشم فتانت ز بس که خاست بلا عذر خواست رضوانت

2 سحر به باغ گذشتی گشاد غنچه دهان که بوسه ای برباید ز لعل خندانت

3 چو دست طوق تو سازم ز ضعف نشناسند که هست بازوی من یا زه گریبانت

4 شد آفریده لبت زان زلال آب حیات که بر لب آمده است از چه زنخدانت

5 ز شاخ وصل تو چون برخورم که آن مژه کرد ز تیرهای بلا خاربست بستانت

6 مکن ز اشک نیازم به عشوه دامن ناز که دست شعله آه من است و دامانت

7 حدیث عشق و غم درد جامی این همه چیست اگر نه دفتر اعمال ماست دیوانت

عکس نوشته
کامنت
comment