- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 حلقهٔ زلف تو بر گوش همی جان ببرد دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد
2 در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد
3 خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد
4 از خم زلف تو سامان رهایی نبود هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد
5 عشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتم کین مرا زود که از خدمت سلطان ببرد
6 برد از خدمت سلطانم از آن میترسم که کنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد