- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 حرف عشقت مگر امشب ز یکی سرزده است که حیا این همه آتش به گلت در زده است
2 زده جام غضب آن غمزه مگر غمزدهای طاق ابروی تو را گفته و ساغر زده است
3 شعلهٔ شمع جمالت شده برهم زده آه مرغ روح که به پیرامن آن پرزده است
4 خونت از غیرت اشک که به جوش است که باز گل تبخاله ز شیرین رطبت سرزده است
5 میگذشتی وز میغ مژه خون میبارید که به حیران شدهای چشم تو خنجر زده است
6 جیب جانش ز من اندر خطر است آن که چنین دامن سعی به راه طلبت بر زده است
7 حاجبت کرده کمان زه مگر از کم حذری داد جرات زدهای قصر تو را در زده است
8 خوش حریفیست که در وادی عشقت همه جا خیمه با محتشم از لاف برابر زده است