1 سودای توام بیدل و دین میخواهد خمّار و خرابات نشین میخواهد
2 من میخواهم که عاقلی باشم چُست دیوانگی توام چنین میخواهد
1 در عشق قرار بیقراری است بدنامی عشق نامداری است
2 چون نیست شمار عشق پیدا مشمر که شمار بیشماری است
1 ای دلم مست چشمهٔ نوشت در خطم از خط سیه پوشت
2 باد سرسبزی خطت که به لطف سر برون زد ز چشمهٔ نوشت
1 گفتم اندر محنت و خواری مرا چون ببینی نیز نگذاری مرا
2 بعد از آن معلوم من شد کان حدیث دست ندهد جز به دشواری مرا
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند