1 شعر تو که هست قوت جان مردم آورد به ما رقعه رسان مردم
2 بر مردمک دیده نهادم سخنت مشهور شد این سخن میان مردم
1 امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است
2 پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست یابد بدین طریق، که او در گرفته است
1 با سر زلفش دلم، پیوند جانی میکند با خیالش خاطرم، عیشی نهانی میکند
2 در هر آن مجلس که دارد چشم مستش قصد جان جان اگر خوش بر نمیآید، گرانی میکند
1 باز آمدی ای بخت همایون به سعادت چون جان گرامی، به بدن، روز اعادت
2 از غمزه، سنان داری و در زیر لبان، قند چون است به قصد آمدهای یا به عیادت؟