1 پریر جود تو با من حدیث بخشش کرد ز بهر آنکه منش شکر جاودان گویم
2 من از تکلّف گفتم که نی معاذالله که من ثنای تو از بهر سوزیان گویم
3 بگویش خویش فرو گوی از زبان رهی تو کار خویش همی کن که من خود آن گویم
1 رخی چنان که ز خورشید و ماه نتوان کرد خطی چنان که ز مشک سیاه نتوان کرد
2 چگونه بوسه توان زد برای رخ نازک که از لطیفی در وی نگاه نتوان کرد
1 دل بدان دلنواز خواهم داد جان بشمع طراز خواهم داد
2 پس ازین من بدست عشق و هوس مالش حرص و از خواهم داد
1 هر کرا دل باختیار خودست آرزوهاش در کنار خودست
2 غمگساری ندارد و عجب آنک هم غم یار غمگسار خودست