1 مستان تو از جام ازل باده خورانند تا صبح ابد از دو جهان بیخبرانند
2 در راه طلب سر بنهد طالب مقصود آنان که بنالند زپا نو سفرانند
3 زهاد پس از زهد بمیخانه گرایند یک عمر نشاید که بغفلت گذرانند
4 در باغ بیا تا که ببینی گل و بلبل از شوق همه نعره زنان جامه درانند
5 شنعت نپسندند بزنجیری زلفت آنان که گرفتار باین بند گرانند
6 چوگان تو را کی سر گوی چو منی هست کافتاده چو گو در سم اسب تو سرانند
7 بگذر سوی بتخانه که گردند پشیمان قومی که بآن لعبت بیجان نگرانند
8 خفاش ندارد خبر از پرتو خورشید این قوم ملامتگر ما بی بصرانند
9 آشفته بجز من که از آن شمع شدم دور پروانه ندیدیم که از بزم برانند
10 فرهاد تو شکر لبم ای خسرو خوبان در شهر اگرچه همه شیرین پسرانند
دیدگاهها **