1 سرورا! بحر کفا! ای که ز خاک در تو هر غباری سوی خورشید برد عشق بلند
2 به سخا تا کف جود تو درافشان گردید ابر خود را ز حسد برد و به دریا افکند
3 گردد امید ز کم لطفی تو بیش مرا می شود سایه ز کوتاهی خورشید بلند
1 چو غنچه نیست نهان از کسی دفینهٔ ما کف گشاده بود همچو گل خزینهٔ ما
2 به هرکجا که به سنگی رسید، همچون موج بغل گشاده دود سویش آبگینهٔ ما
1 چو ماه شعشعه ی ماست برق خرمن ما چو خوشه هیکل عمر است داس گردن ما
2 ز دست و پنجه ی خورشید بر نمی آید که همچو داغ، سیاهی برد ز روزن ما
1 عشق را در قید دارد پیکر رنجور ما گشت زنجیر سلیمان، نقش پای مور ما
2 پوست تخت فقر ما را مسند آزادگی ست پادشاه وقت خویشیم و جنون دستور ما